زبانحال مسلم بن عقیل با امام علیه السلام
لبم خشک و دلم کانون آتش، دیده دریایی سرِ بشکسته از سنگم به خون بخشیده زیبایی بیا ای یوسف زهرا تو مسلم را تماشا کن که سردادن به راه توست، شیرین و تماشایی نبایـد مَرد بین دشمنـان گرید، بیا بنگـر که در یک شهر دشمن بر تو میگریم به تنهایی تمام خانهها شد بسته بر رویم، خدا داند چقدر در کوچههای کوفه کردم راهپیمایی به جان مادرت زهرا میا کوفه که میبینم شود پرپر به پیش دیدهات گلهای زهرایی میا کوفه که میترسم به پیش دیدۀ زینب کند بر نی سرت هم دلربایی، هم دلآرایی میا کوفه که میبینم سرت را با عزیزانت میـان دشمنـان داریـد بـزمِ گردِ هـمآیـی میا کوفه که میبینم برای طفلِ عطشانت کند با اشکِ خجـلت دیدۀ عباس، سقایی میا در کوفه ای چشم خدا! زیرا که میبینم شرار تشنگی میگیرد از چشم تو بینایی اگـر میـثم ره و رسم گدایی را نمیداند ندیده از تو ای مولا به غیر از لطف و آقایی |